محسن شیخ پور عزیزم رفت:

سوگنامه ای برای برادرم

بیایید، بیایید که جانِ دلِ ما رفت
بگریید، بگریید که آن خنده گشا رفت

برین خاک بیفتید که آن لاله فرو ریخت
بر این باغ بگریید که آن سرو فرا رفت

در این غم بنشینید که غمخوار سفر کرد
در این درد بمانید که امید دوا رفت

زهی سایه اقبال کزو بر سر ما بود
سر و سایه مخواهید که آن فرّ هما رفت.
سایه

خبر کوتاه است، اما برای همه کسانی که محسن را از نزدیک می شناختند، دنیایی از درد و رنج و حسرت با خود دارد.
محسن شیخ پور همه بزرگی ها را در خود داشت و آن را بی دریغ نصیب همگان می کرد:
دانش، مهربانی، بخشندگی، گذشت، صمیمیت، صداقت، بی ریایی، سادگی، زبان نرم، آرامش، همه نوع کمک و یاری، مدارا، تواضع، و از همه مهم تر مسلمانی راستین بدون هیچ ادعا و تعصب و داوری. می شد با محسن آگاهانه و با صراحت بر علیه همه باورها و اعتقاداتش حرف زد و مطمئن بود که هرگز درباره ات داوری منفی نمی کند، خشم نمی گیرد و حتا روی ترش نمی کند. محسن یک انسان واقعی بود. جواهری کمیاب در جامعه امروز ما.

اما برای من محسن شیخ پور بسیار فراتر از آن بود که دیگران در او می دیدند:
محسن فقط ۳ سال بزرگتر از من بود، اما در دانشگاه و سپس بیمه مرکزی شخصیتی بسیار شناخته شده و معتبر داشت و بیش از چهل سال برایم برادری بسیار بزرگ و تاثیر گذار بود، دوستم بود، مرادم بود، عزیزم بود، بزرگم بود، همدم جانم بود، سایه بی دریغی بر همه وجودم بود، از سال ۵۷ و ورود به دانشکده اقتصاد، دوران انقلاب، شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشگاه تهران، زندگی، اشتغال در کتابخانه مرکزی دانشگاه، ارتباطات اجتماعی همیشه و همه جا در کنارم بود، در تمام جنبه های مهم و اساسی زندگی من تاثیر مستقیم داشت، سنگ صبورم بود، حرف که می زدم نگاهم به چشم و زبانش بود تا بدانم خوب گفته ام یا بد و خودم را اصلاح کنم. در روزهای تلخ و سیاه دهه ۶۰ در دانشگاه تهران همراه با دوستان عزیزم رحیم صالحی و علیرضا طیب جزء معدود کسانی بود که استوار در کنارم ایستاد، بیش از همه تلخی ها و درددل ها و شکوه هایم را به جان خرید و حتا یک بار اخم نکرد، یک بار سرم فریاد نکشید. کاش حداقل یک بار، فقط یک بار در تمام این سال ها یک دلخوری و ناراحتی از او به یاد داشتم، تا حالا این سان در هم نشکسته بودم.

محسن برادرم بود و خانم مریم طوطیان، حامد، علی و مهدی، هم همراه محسن و در کنار محسن بخش مهمی از زندگیم بوده اند.. چه لحظات و روزهایی که محسن و مریم خانم تنها پناه من بوده و در جمع خانوادگی خود چنان پذیرایم بودند که گویی در میان خانواده برادر و خواهرم و فرزندانشان قرار دارم.

اشک چشم، آه دل سوخته و بغض در گلو مانده مجال نمی دهد که ذهنم را روی نوشتن متمرکز کنم. چنانکه وقتی خبر فاجعه را به رحیم و علیرضا دادم، به سختی جلو گریه ام را گرفتم.

باورم نمی شود که دیگر از محسن، ندای "محمدجان" را نمی شنوم. باورم نمی شود که ساعتی قبل صدای گرفته و گریه حامد را از بهشت زهرا شنیده ام، باورم نمی شود که محسن تنهایمان گذاشته است.

ادامه زندگی بعد از محسن برای مریم خانم و حامد و علی و مهدی متفاوت خواهد بود و برای من و بسیاری دیگر به هم چنین.

محسن جان،
یادت هست که سال ها پیش برایت تعریف کردم که با "هم مرده ایم و داریم به آسمان عروج میکنیم" و تو گفتی "محمد حتمن مرگ مان با هم یا نزدیک به هم است؟." پس چرا تنها رفتی رفیق؟؟.

حامد می گفت که بابا نماز صبحش را خواند و برای همیشه خوابید. خوش به حالت که این چنین با آرامش رفتی. بهشت لایق و ارزانیت باد که خدا از تو راضی بود و تو از او راضی.

دیگر در این جهان پر از زشتی و ریا و دورویی و پلیدی و دروغ جایی برای تو نبود، تو خوب تر از آن بودی که بتوانی باز هم تحمل کنی. خوش به حال تو که رفتی و بدا به حال امثال من که هنوز باید بمانیم و شاهد این همه دروغ و فریب باشیم.

محسن جان،
ممنون برای همه چی. برای همه آنهایی که خدا و خودت می دانی. حلالم کن. مرا ببخش برای همه آزارهایی که برادر بزرگتر از دست برادر کوچک تر می کشد و بزرگوارانه تحمل می کند.

از خدای مهربان برایت آنچه را می خواهم که می خواستی و امیدش را داشتی. و برای مریم و حامد و علی و مهدی و عروس ها و نوه هایت سلامتی و صبر و آرامش.

۵/شهریور/۱۴۰۰