بسمه تعالی

قصیده مانند زیر یادبودی است از سفر شورای پژوهشی دانشگاه تهران به دشت مغان در اردیبهشت ماه 1371. این به اصطلاح قصیده، به توصیه بعضی دوستان و همراهان و در فرصتی که در نتیجه بستری شدنم بعد از مسافرت پیش آمد سروده شد. منظور من از تصنیع و تصنیف این شعر فکاهی، حفظ خاطره آن سفر بیادماندنی و نیز نشاندن گلخند شادی و نشاط بر لب یارانی است که نامشان را آورده ام. قابل ذکر آنکه طنزها و مضامین به کار رفته بعضا بازگو کننده جنبه های شخصی و خاصی است که تنها عزیزان همسفر ما شاهد آن بوده اند و یقینا با دیده لطف و صمیمیت به آن خواهند نگریست.

ارمغان مغان

اردیبهشت آمد و ما شادمان شدیم
با ارمغان علم به کوی مغان شدیم

فارغ ز رنج کار و زمان و زن و زمین
بر "آسمان" سوار و سوی آسمان شدیم

از "آسمان" چه گویم و اوج و فرود آن
گوئی که ما سوار به تخت روان شدیم

اول قدم "امیر مقدم" حضور داشت
با خیر مقدمش، که بر او میهمان شدیم

خندان و پر انرژی و پرکار و اهل فن
چون پیر مرشدی که ز پندش جوان شدیم

از بخت بد، چو منتظران در فرودگاه
یک ساعتی معطل "نوروزیان" شدیم

چون مرغ آهنین به زمین مغان نشست
کی در فرودگاه؟ که در مرغدان شدیم!

اما برون آن ز کران تا کرانه بود
دشتی وسیع و سبز که ما سرگران شدیم

گویی که از جهنم تهران و دود و دم
یکسر به باغ خلد و بهشت جنان شدیم

چون تازه گشت روح و نفس از هوای دشت
آماده‌ی معارفه با میزبان شدیم

از میزبان چه گویم و از مهربانیش؟
باری مرید حضرت "وهابیان" شدیم

تنها نه او که مهر تمام مغانیان
بر دل نشست و همدل و همداستان شدیم

کوته سخن که عاشق آن سرزمین پاک
لطف و بزرگواری آن مردمان شدیم

بشنو حدیث آن شب اول که ناگهان
اندر لباس ورزش و کفش و کتان شدیم

صد متر بیش و کم چو دویدیم جملگی
از حال و هوش رفته و هن هن کنان شدیم

اما به یمن شربت و شیرینی و غذا
شب‌های بعد حرفه ای و پرتوان شدیم

روز دگر به دیدن دام و تلیسه ها
در دشت و در چراگه و مرتع روان شدیم

هم کار و کارخانه و هم کشت و زرع را
دیدار کرده، عازم سد مغان شدیم

رود ارس بدیده و آن خاک مشکبار
پیک صبای حافظ شیرین زبان شدیم

خارج شدم زبحث چو حرف آمد از ارس
آنجا محققان همه چون شاعران شدیم

بشنو کنون خریدن کالای روسیان
خود قصه ایست چونکه به دکانشان شدیم

گفتند "جنس روسی!" ارزان و کم بهاست
ما نیز با شتاب خریدار آن شدیم

دنبال ظرف و اره و صابون و سیخ و میخ
هم قفل و داس و چکش و آچارشان شدیم

دیدیم جنس و مسلک این روسها یکیست
بنگر که در معامله اهل زیان شدیم

هم مرده شوی مسلک و هم جنسشان بَرَد
بیزار از تجارت و بازارشان شدیم

این بار شاعری به سیاست کشیدمان
تقصیر روسهاست اگر بددهان شدیم

 

بشنو کنون ز همسفران خاطرات خوش
زان ساعتی که ملتزم دوستان شدیم

از"محسنی" بگویم و شیرین زبانیش
اما ز دودِ دَمبدَمش بی امان شدیم

دکتر "طباطبایی" سیاستمدار جمع
خرسند بهر علم وی از شش زبان شدیم

از "موسوی" و ذوق و هنرها و خنده هاش
مشتاق سیر نصف جهان، اصفهان شدیم

حق، داده از صفا "غروی" را عنایتی
شاد از صراحتش همه جا هر زمان شدیم

اما ز خواب او همه در خنده و شگفت
در رفتن و نشستن و بحث و بیان شدیم

"سبحانی" است مرد سکوت و حیا و حجب
آزادگیّ و پاکی او را ضمان شدیم

با "کاردان" پیر در آن دشت باصفا
یادآور تجلی پیر مغان شدیم

وز درس و بحث حضرت دکتر "درودیان
نقّاد و نکته سنج و دقیق البیان شدیم

از "راستگو" بگویم و از عزم و همتش
از طرح و بخشنامه‌ی او نیمه جان شدیم

هستند سروران و عزیزان ما ولی
آسوده از "خلیلی" و "زهتابیان" شدیم

از "پارسا پژوه" که اهل پژوهش است
درس وفا گرفته و روشن روان شدیم

کوه نمک نه، بلکه کویر نمک بوَد
زآندم که ما رفیق "خراسانیان" شدیم

"آرائی" است راد و "سلیمانی" است مرد
هر دو جهادگر که هوادارشان شدیم

بشنو ز "اسمعیلی" رو آن مجلس سنا
هم از تخصص و ادبش نکته دان شدیم

وان یار آشنا که بود چون "جواهری"
از پرتو صفاش جواهرنشان شدیم

دکتر "خبیری" آن که نگهدار اوست غیب!
از مشرب خوشش همه خندان لبان شدیم

"مسعودی" از زمین و زمان عکس میگرفت
ما درس از او گرفته بسی کاردان شدیم

با یاد دوست تا خُم می را به جان چشم
یکچند همنشین "خمیجانیان" شدیم

مرد خداشناس جناب "موحدی" است
بالنده از پژوهش او در جهان شدیم

بس مهربان به دام "کیائی" نظر نمود
ما هم به دامِ رأفت آن مهربان شدیم

القصه نکته ایست گرانقدر در نظر
حسن ختام ما که دراین داستان شدیم

خواهی اگر شناخت ره کوی دوست را
"با ارمغان علم" به کوی مغان شدیم

مقصود ما نشاط عزیزان چو بود، شُکر
برمنتهای همت خود کامران شدیم