رفت که رفت

مردی مرد بود و جوانمرد بود و سخاوتمند. محسن شیخ پور را می گویم. محسنی که با همه محسّن هایش. خوش رویی و خوش خویی، نیک رفتاری و نیک اندیشی، سازگاری و بردباری، متانت و رفافت، دیگر چه بگویم! نمی دانم چگونه با او آشنا شدم، دست کم 50 سال پیش.... از طریق مریم ناز و نازنینش، یار غار وفادارش و ... چنان مردی، چنین زنی، بعد هم سه پسر گل پسر. شیخ پور پشت سرهم، یکی از یکی با جمال و با کمال بهتر، با علم و حلم سرتر و با دیانت و درایت برتر. حیف که این زوج مثال زدنی دختر نداشتند وگرنه ما دوست که بودیم، فامیل هم می شدیم. همان شبی که من و خانمم به مهمانی شام در شهرک اکباتان دعوت بودیم، فکر دادن دخترمان "دنیا" به یکی از پسرها از سرمان گذشت ولی عقد دوستی پایدار ما دو خانواده بسته شد و آمد و شدها ادامه یافت.

یادم نمی رود آن صبح سحری ورودمان به مزارع شهر گلباران قمصر. دختران گل مگلی با رخت های زیر درخت خود، از همه رنگ های پر و پیمان روستایی، دامن گشوده از غنچه های سرخ و صورتی گل های محمدی پر میکردند و به مردان خود در کنار یک ردیف دیگ های جوشان و خروشان گلاب گیری میرساندند. بوی عطر ناب و نایاب گلاب، بستر گل ها را پر کرده بود و آفتاب عالم تاب هنوز نمیخواست رخ بنماید و فضای تاریک/روشن عطرآگین را برهاند. چه خاطره ای در کنار محسن و مهمانانش که به این جشن دست ساز و چهره نواز دعوت شده بودند.

معلم پیر، مرتضی کتبی
دوشنبه 26 مهرماه 1400