محسن جان سلام
امروز قراره بیاییم به دیدنت. اما از صبح حال دگرگون، غریب و ناخوشایندی دارم.
چون بر عکس همیشه که یا تو می‌آمدی یا من می‌آمدم پیش تو، و خوشحال بودم که در کنارت ساعات خوشی خواهم داشت تا جذب نگاه مهربانانه، لبخند دلنشین و کلام جذابت شوم و آرامش بگیرم؛ امروز دلم از دیدار تو گرفته و از حالا بغض کرده‌ام.
کاش بدانی که دیدار تو در سکوت برای همه عزیزان و دوستدارانت چقدر سخت خواهد بود. آخر هیچکس عادت ندارد تو را بدون خنده و گفتار و نگاه و رفتار مهربان و آشنایی ببیند که تا عمق جان می‌نشست و مانند گرمایی مطبوع در سرمایی استخوان‌ سوز تا اعماق جان بیننده می‌ریخت.
امروز، روز بسیار سختی خواهد بود. خیلی سخت.
شاید امروز امثال من بهتر بفهمیم که این چهل روز برای خانم طوطیان، پسران عزیز، عروس‌های گرامی، خواهران، برادران و بقیه خانواده‌ات چقدر طاقت‌فرسا بوده و چقدر صبوری کرده‌اند.
محسن جان می‌دانی که جایت نه تنها برای خانواده‌ و دوستانت، بلکه در جهان خیلی خالی است؟
چون جهان بعد از رفتن تو به قشنگی گذشته نیست و جای تکدرختی شکوهمند با شکوفه‌ها، گل‌ها، شاخ و برگ‌ها، ثمره‌ها و سایه‌ای گسترده بالای سر بسیاری برای غنودن در زیر آن خالی است.
خدایت رحمت کند که با رفتنت، تو به آرامش رسیدی و ما به تلاطم افتادیم.
دلمون برات تنگ شده محسن.

رفتی و رفتن تو داغی نهاد بر دل
از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل