به یاد محسن شیخ پور عزیز
دریغ قافله عمر آن چنان رفتند
که گردشان به هوای دیار ما نرسد
چنان بزی که اگر خاک ره شوی
کس را غبار خاطری از رهگذار ما نرسد
در زندگیمان آدمهایی هستند که ظرف وجودیشان پر است؛ افکار، رفتار، گفتار و محبتشان تسکین بخش و وجود و حضورشان در زندگی اطرافیان پرنگار، و رد پایشان بر روی دل و جان ماندگار. از بس که بلدند خوب باشند. از بس که بلدند خوب زندگی کنند. این آدمها را باید قدر دانست؛ اینها را باید چند بار بخوانیم تا عمق وجودشان را درک کنیم ...
اغراق نمیکنم، اگر بگویم که شیخ ما، شیخ دوران دانشجویی ما، از این دست بود! این گونه آدمها را باید از رفتارشان مشق نوشت یعنی برای ما دانشجویان دهه انقالب دانشکده اقتصاد، او هم شیخ بود و هم سرمشق.
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده بود
در بحبوحه پیروزی انقالب با اینکه به اصطالح، جزو بچه های "لانه" بود، (نام انقلابی سفارت آمریکا) در همان زمان، با همه استادان و نیز استادان دگراندیش دانشکده دمخور بود و بویژه با مرحوم دکتر امیرحسین جهانبگلو که ساعتها در دفتر ایشان به گفتوگو مینشست و دوستانش را هم به آن جلسات دعوت میکرد. جهانبگلو با آن پیپ همیشگیاش - که بوی آن، فضای طبقه اول دانشکده را آکنده میکرد - سخنانی میگفت، ازجمله اینکه مذهب شیعه، ساخته و پرداخته ایرانیان است، و آن روزها، امثال بنده، تحمل شنیدنش را نداشتیم اما ایشان با صبوری سراپا گوش بود و گاه نکته ای بیان میکرد و در برابر سؤال امثال ما که: تو برای چه به این جلسات رفت و آمد میکنی و به آن رونق میبخشی؟ میگفت: "در این گفتوگوها چیز یاد میگیرم؛ من از همه استادان چیزها یاد میگیرم". با این انقلابی عقلانی، ما انقلابیگریمان را تکمیل میکردیم و تا به بعد عقلانی برسیم، سالها طول کشید تا برایمان معنی پیدا کند تا بخواهیم در آن مسیر قرار بگیریم ...
بعد از فارغ التحصیلی، هم به دانشکده و هم، به خوابگاه میآمد و به تک تک اتاق دوستان، سرکشی میکرد. یک بار که به اتاقمان آمد، یادم میآید که آن روزها بکوب میخواندیم تا سریعتر فارغ التحصیل شویم؛ بویژه به آقای طیب نیا که بسیار هم در دروس موفق بود، با حسرتی میگفت: "قدر این دوران را بدانید که زمان بهره گیری حداکثری است؛ عجله نکنید که چه زود میگذرد!" و نمیدانم صحبتش که به اینجا رسید، چرا با بغضی فروخورده، همراه شد؛ شاید که او زندگی را در مدرسه و دانشگاه میجست؛ البته دانشگاههای آن روز که هنوز اینقدر همه چیز از جای خود به در نرفته بود!
با اینکه جزو انقلابیون صف اول دانشگاه تهران بود و بعد از فارغ التحصیلی، فرصتهای بسیار اداری، سیاسی و مالی برایش فراهم، معلمی میکرد و به امور فرهنگی میپرداخت؛ البته من این سالیان اخیر را متأسفانه از کار و بارش خبری نداشتم.
یکبار ما را به دیدن تئاتری که در مسجد، حسینیه یا محلی از این قبیل برگزار میشد، دعوت کرد به جنوب شهر تهران. و من که خود از تئاتر چیزهایی میدانستم، چرا که قبل از انقلاب، جزو بازیگران و کارگردانان نمایش های مذهبی در قم بودم و مطالعاتی هم در این خصوص داشتم، به نظرم آمد که یک نمایش سردستی باشد و از روی رفاقت، دعوتش را پذیرفتیم. وقتی به محل رسیدیم و پرده نمایش کنار رفت؛ بسیار متعجب شدم از صحنه آرایی، نور پردازی و بازیگری درخشان! تئاتر درباره یکی از صحابه رسول الله (ص) به نظرم ابوذر بود؛ و بعد متوجه شدم که این کار باورنکردنی در آن منطقه، یکی از کارهای محسن بود و به او آفرین گفتم.
آقای پاسبانی که لطف دارند و هر از چندی تماس تلفنی میگیرند و حلقه اصلی اتصال بنده با دوستان دانشکده هستند، این اواخر دو سه بار یاد شیخ پور را زنده کردند و من خدا خدا میکردم که بساط کرونا هرچه زودتر جمع شود و به دیدارش برویم؛ اگرچه شنیده بودم که در این اوضاع و احوال، حال خوبی ندارند؛ از یک جهت، عذاب وجدان دارم که چرا این اواخر او را ندیدم. هم میخواستم او را ببینمش، آن نگاه شرمناک را و سری که همواره متواضعانه رو به پایین بود؛ و سخنانی که به دل می نشست را از زبان ایشان بشنوم... چنانکه می دانیم، تقوا را برخی "شرم" معنا کرده اند. و از طرفی نمیخواستم، آن صلابت دوست داشتنی را بر روی تخت و بر بستر ببینم و او را با همان شیخ پور سابق در ذهن داشته باشم، که جلودار دانشجویان در دانشکده و دانشگاه بود؛ برای فعالیتهای فوق برنامه؛ برای فعالیتهای سیاسی و مذهبی؛ جهت فعالیتهای فرهنگی؛ فعالیتهای ورزشی - که بخصوص قبل از انقلاب، جهت مبارزاتی داشت - در ورزش او جلودار بود و ما همه، به دنبالش روان در کوهپیمایی؛ که بعد از ساعتها پیاده روی و کوهنوردی، وقتی که به قله میرسیدیم، تازه ایشان میگفت که حالا وقت ورزش است؛ گویی که این چند ساعت را استراحت میکردیم! و او با چه انرژی، مانند مثل یک مربی حرفهای ورزش، ما را ورزش میداد ...
شاید بتوانم بگویم که شیخ پور را این طور شناختم:
عزیز بود و به شیوه باران پر از طراوت بود
و دستش تداوم سخاوت بود
دلش به روشنی آفتاب
و قلبش سرشار از یاد خداوندگار
و مهربانی را برای آشنا و غریبه
چه خوب ادا میکرد
و هماره تفسیر سوره مؤمنون قرآن بود
و همواره با چقدر سبد
سراغ آنها میرفت که در تمامی عمر
از بوی نان تازه سیر نگشتند!
و صداش این اواخر، چقدر محزون بود
و رفت تا لب کوثر و پشت هودجی از نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد که پس از او، ما با این همه پریشانی، چقدر تنهاییم!
آه از این رفتگان بی برگشت
اما:
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم
سلام و رحمت خداوند بر او باد – محمد حسن مصطفوی – 7 شهریور 1400