پدر فقط یک پدر نبود. استادم بود، دوستم بود، الگویم بود، پشت و پناهم بود. ستون زندگی و دلگرمیام بود.
نامش محسن بود؛ هر حرفی از نامش را از معصومی به یادگار برده بود: زیبا چون "محمد (ص)"، نیکو به مانند "حسن (ع)"، سجدهکننده همچون "سجاد (ع)" و پاک مانند "نقی (ع)".
آنچه که از گفتنیهاست بسیار است؛ ناگفتنیها بسیارتر. اکنون که جوهر قلم در دستانم خشک شده، فهمیدهام شاگرد خلفی برای کمالات و ادبیات زیبای پدر نبودهام. چه دُرها که سُفت، قیمتی و چه پندها که گفت، شنیدنی. هنوز نبودیم و زحمت بودیم؛ سالها تاج سرمان بود و رحمت بود. ثانیه به ثانیه زندگی پر خیر و برکتش بر محور اخلاق و دیانت بود. هرگز از او جز مهر و صداقت و بخشندگی و لبخند و فضل، جز ذکاوت و عدالت و میانهروی و منطق و انعطاف، ندیدم و نشنیدم.
حقیقتاً که مرگ برای چنان روح بلندپروازی، به آزادی پرندهای از قفس جسم میماند. بر چشم بستن پدر از این گذرگاه نیز باید غبطه خورد که "عاش سعیداً و مات سعیداً". این اواخر که گاه چشمهای پرفروغش را بر هم مینهاد، زیر لب این بیت را با صدای لطیفش زمزمه میکرد:
"بی دیده راه اگر نتوان رفت پس چرا،
چشم از جهان چو بستی از او میتوان گذشت؟"
رفتنش بهراستی ترجمان این ابیات مولوی بود:
"به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد اين جهان باشد
برای من مگری و مگو دريغ دريغ
به دوغ ديو درافتی دريغ آن باشد
جنازهام چو ببينی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعيت جنان باشد
فروشدن چو بديدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد
تو را غروب نمايد ولی شروق بود
لحد چو حبس نمايد خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمين که نرست
چرا به دانه انسانت اين گمان باشد
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه يوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از اين سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد"
افسوس که فرصت همگامی و مراقبت برای ثبات قدمهای همیشه استوارت، برای ما کوتاه بود، اما کیفیت و ژرفای زندگیات... برای ما که چون تویی را تسلیم مشیت و رضای الهی میدیدیم، ناسازی در برابر مرگ، ناخلفی است، اما تپیدن ناآرام این دل پرخون را گریزی نیست.
پدر، حلالمان کن.
"کوچکت و فرزند کوچکت، مهدی"